سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ریاست علمی، شریف ترین ریاست است . [امام علی علیه السلام]

سی و سه ... !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/1/15 3:9 عصر

 

هو الرحمن الرحیم

 

 

شصت و پنج ، شصت و شش ، شصت و هفت ...

همینطور یکی یکی داشتم چراغ های جاده را می شمردم و آن ها را تک به تک پشت سرم می انداختم ؛ به خیال خودم داشتم سرم را گرم می کردم که فراموش کنم ، حتی برای لحظه هر آنچه را که دیده بودم ... .

دست های تکه تکه شده و گوشت ِ بدون پوست ِ روی آن ها و آن همه کبودی ؛ آن چشم ها ، آن نگاه ، آن حرف ها ...

هفتاد و سه ، هفتاد و چهار ....

این تنها راهی بود که به ذهنم می رسید اما کارساز نبود ، فکرم پیش اش بود و اشک در چشمانم حلقه زده بود و نمی خواستم کسی بفهمد من ...

اما فهمیدند ؛ دستش را وقتی روی دستم گذاشت و تا زمانی که برسیم به تهران محکم فشارش داد تا گرمایش گرم کند دلم را ، فهمیدم که فهمیدند ... !

-           ناراحتی ؟!

      

چه باید می گفتم ؟ چه پاسخ می دادم ؟! لال شده بودم ...

حدود هفتاد و پنج کیلومتر از تهران دور شده بودیم تا به دیدن کسی رویم که ...

کیفم را از روی صندلی کناری برداشت ؛ به زحمت حرف می زد :


-     کیفت چقدر اوشگله ( خوشگله )


چند باری این را تکرار کرد ؛ کیفم را روی دوشش گذاشت و آرام شروع کرد در دنیای دخترانه ی خودش غرق شدن

 

-           برام عروسک میحَری ؟ ( میخری ؟ )

 

به دو دقیقه نمی کشید :

 

-           عروسک بَده ! من بزرگ شدم ...

در واقع حرف نمی زد و منظورش را با صدا هایی که از گلویش خارج می کرد می فهماند ... یک ربع بیست دقیقه ای طول کشید تا دستم آمد چه می گوید ...

دستانش را در هوا می تکاند :

 

-           زنبور دوست دارم !

 

انگار نه انگار که سی و سه سال سن داشت ...

درست شبیه ِ بچه های دو سه ساله ای که ...

دقیق نمی دانم من را که می دید در نظرش که زری خطابم می کرد ...

 

 

نود و یک ، نود و دو ، نود و سه ، نود و چهار ...

 

گاهی آدم می خواهد برود و دو سه روزی تنها گوشه ای در اتاقی در بسته کز کند ؛

بدون نور ، بدون آب ، بدون غذا ، بدون هیچ چیز هیچ چیز هیچ چیز

فقط بنشیند و این افکار و لحظه هایی را که هجوم آورده اند سمت ذهن و دل و گلویش را دسته بندی کند ...

فقط ...

یه عده شان را اشک کند و بیرون بفرستدشان تا شاید آرام بگیرد این دل ...

تا شاید ...

فقط گریه کند

فقط ...

شاید فقط گوشه را احتیاج دارد که آرام بمیرد ...

رد ِ فرو رفتن ِ بدون ِ آب ِ کپسول ِ قرمز رنگ ِ ژلوفن در گلویم به شدت می سوخت

یک دقیقه هم آرام نمی گرفت این دل و فکر ... ! هزار تکه شده بود و هر تکه اش گوشه ای جا مانده بود !

یک قسمتش آنجایی که مدتی درگیر آن بودم چه بپوشم که خوشحال شوند ، تا به حال به آنجا نرفته بودم و فقط از میان حرف های دیگران کاخ تصور من بنا شده بود ؛ چقدر فرق داشت با تصور ِ من ...

چقدر ...

قسمتی از آن هم آنجا ، همانجایی که یک آن انگاری چیزی در من مرا به شدت به زمین کوبید ، چشمانم پرده ای سیاه کشیدند روی همه چیز وقتی که دیدم چطور دست هایش را به شدت با دندان هایش تکه تکه می کند ...

حدود یک ساعت پیش این صحنه را برای اولین بار دیده بودم ولی در همین شصت دقیقه ، ششصد بار از جلوی چشم ِ من قدم زنان رد شد و عین هر ششصد بارش را با او زندگی کردم ... !  ششصد بار زمین خوردم ، ششصد بار پرده ای جلوی چشمانم کشیده شد ، ششصد بار ... و هر بار هم انگار که بار اول است ... ! آرام جلوی چشم هایم ...

منتظر بعدش بودم ببینم چه می شود ، بببینم ...

صد و هشت ، صد و نه ، صد و ده ، صد و یازده ، صد و دوازده ...

نمی خواستم به خانه بر گردم ، می خواستم در خیابان های نه چندان خلوت تهران در تنهایی خودم آنقدر قدم بزنم و چرخ بزنم تا همانجا بمیرم ... از فضای خانه بدم می آمد ، نفرت عجیبی درونم را پر کرده بود ، بدم می آمد ، از آن یک لیوان نسکافه ی گرمی که دست می گرفتم و روی ِ مبل ِ کنار کتابخانه می نشستم و وانمود می کردم دارم به درخت ِ خرمالو نگاه می کنم و حال ِ یاس را می پرسم ... ! دست نگاه بر سر ِ بوته ی محمدی ام می کشم و شکوفه های آلبالو را ... در واقع خودم را آنجا قفل می کردم تا کمی غرق شوم در این دریای ِ من ! ... واقعیت این بود که خرمالو و یاس و محمدی و آلبالو و هلو و هر آنچه آنجا بود ، داشتند حال  ِ مرا می پرسیدند .. خرمالو داشت نگاهم می کرد و یاس جویای احوالم بود ، بوته ی محمدی ام گلبرگ به گلبرگش دست بر سرم می کشید و شکوفه های آلبالو ... هلو مرا در آغوش می کشید و ...

اه ! این یاد آدم چقدر دست و پا چُلُفتی است و اصلا جلویش را نگاه نمی کند ! هی در یک جا می افتد و اصلا فکر هم نمی کند که شاید با این افتادن بزند گردن ِ صاحبش ، دستش  ، پایش ، دلش را بشکند .... افتاد ؛ یاد ِ آن روز هایی که این ها را دانه دانه خودم با دست های خودم کاشتمشان ، آبشان دادم ... روز هایی که ناراحت بودم و می دانستم ناراحتی ِ مادرشان آن ها را سخت آزرده می کند می رفتم و شیر را باز می کردم و آرام می گذاشتمش در خاک ... چقدر  که فراموش نکردم شیر را ببندم و حیاط را دریاچه ای کردم و پی ِ ساختمان را با آب بردم ! چقدر کتاب هایم در آن کمد ِ نم زده نپوسیدند ، چقدر ... می رفتم با آنها درد و دل می کردم ، سلامشان می کردم ، با هم حرف می زدیم و حالا

حالا  ...

...

یاد ِ ان وقت هایی که عزیزترینم می نشست روی ِ پله و سیگاری دور از چشم ِ من ، بیرون خانه دست می گرفت و می خواست من نفهمم که جوری خودم را می رساندم انگار موهایم را تماما به آتش کشیده اند تا آن استوانه ی دودی را از او بگیرم بخیر ... حالا او

زیر خروار ها خاک خوابیده و من ، من اینجا دارم در آغوشش گریه می کنم !!

حالا هم که عقربه های این صفحه ی سفید ِ آویزان روی مچم دارند می روند سمت ِ دوازده و یک ... یعنی دارد ساعت یک نیمه شب می شود و من فقط دنبال ِ راه حلی هستم برای آرام گرفتن این دل ، برای ... ؟!

براستی چرا دارم  فرار کنم  ... ؟! از چه دارم می گریزم ؟! از که ؟! چرا ...

 

حساب چراغ ها از دستم در رفته بود ،

بهتر ! یک گوشه از ذهنم برگشت سر ِ آنجایی که باید باشد . حالا می ماند آن سیصد و شصت و هفت هزار تکه ی دیگرش !

اما ...

هفتاد و یک ِ دال ، سیصد و سی و دو ایران نود و نه !

شده بودم شبیه ِ این بچه هایی که سرشان را گرم می کنند تا از یک درد فرار کنند ! از یک ناراحتی ..

درونم دو تکه شده بود که تکه ای دست تکه ی دیگرش را می گرفت و به آسمان نگاهش را سوق می داد که کفترَ رو !

می خواستم سرم گرم باشد ، آنقدر گرم که در گرمایش بسوزم و آب شوم ، خاکستر شوم و بر باد روم ...

اما سرد ِ سرد بود ...

درست مثل ِ انگشتان ِ دو دستم که می شد کریستال های یخ را درونشان به وضوح مشاهده کرد !

درست مثل هر دو پایی که انگار زیر ِ بیست متر برف دفن شده اند !

بدنم آشکارا می لرزید :

-          تو که اعصابشو نداری واس چی پا میشی میری ؟

 

سی و سه ی میم صد و شصت و یک ایران هفتاد و هفت !

-          میخوای بریم درمونگاهی جایی ؟

 

جواب تمام سوال هایش فقط سکوت بود و سکوت ...

نه یک بله و خیر ِ خالی

نه حتی یک نگاه ِ تلخ

نه یک لبخند

نه ...

شده بودم به سان ِ مجسمه ای که ...

اراده می کردم لب هایم تکان بخورند ، دستانم ، ابروانم ...

اما سفت سرجایشان ایستاده بودند ...

 

-          خوبی ؟

 

مقابل صدایش را در عین ِ شنیدن کـَر شده بودم ...

 

چقدر شیرینی ِ تر دوست داشت ، تماشای خوردنش عاشقانه ترین و زیباترین صحنه ی عالم بود شاید ... !

از آواز بلبل دل انگیز تر

از شکوفه ی درختان محبت آمیز تر

از ...

 

چقدر مهربان بود که تمام اعضای بدنش و لباس هایش را در خوردن شریک می کرد ... !

 

دوازده ِ صاد ...

سرم را محکم به صندلی کوبیدم که آرام بگیر ، بس است !

اما در مقابل چشم من

دوباره با دندان هایش تکه تکه می کرد

بدنش را ...

 

ایران سی و سه

 

ایران ...

چقدر این عدد آشناست ... 

چقدر ...

سی و سه ... 

سی و سه مثل ِ سی و سه بهاری از جلوی ِ چشم ِ دختر گذشت

سی و سه مثل آن سی و سه سالی که مادر را سیصد و سی سال پیر کرد

سی و سه مثل ِ ...

 

 

ـــــــــــ

+ نا تمام ...

+ بامداد ِ 15 . 1 . 1394

 + عقب مانده منم ! از شکر تو سالهاست عقب مانده ام ... !

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر